یکی یدونه من و بابایکی یدونه من و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

آرشای مامان و بابا

ادامه خاطرات زایمان مامانی

سلام عزیزم سلام نفسم اومدم ادامه خاطرات زایمانم رو برات بنویسم تا یادگاری بمونه برای روزی که خودت بخوای بخونیش وقتی دراز کشیدم خانوم دستیاره یه سوزن برداشت و بهم گفت من از پایین شروع میکنم هر جا درد احساس کردی بهم بگو منم گفتم باشه تا قسمت زیر سینه هام که داغ بود اصلا درد رو احساس نکردم ولی زیر سینم متوجه تیزی سوزن شدم بعد از اون دکتر بیهوشی چون 2تا از پرستارها میخواستن بهم سوند وصل کنن رفت بیرون وصل کردن سوند هم خیلی خوب بود چون کاملا بیحس بودم و متوجه نشدم دستیاره بیهوشی بهم گفت الان که خواستن شروع کنن اصلا استرس نداشته باش و حرکت چاقو روی پوستت رو احساس میکنی و درد نداره منم فقط د...
23 مرداد 1392

بدون عنوان

سلام عزیزم خوبی؟ اومدم چندتا خبر رو بهت بدم اول اینکه رفتم دکتر و بهم برگه معرفی به بیمارستان داد و رفتم بیمارستان کوثر و برای 14مرداد که سالگرد ازدواج مامان و باباییه نوبت برای سزارین گرفتم یعنی ایشالا12روز دیگه توی بغله مامانی هیستی گل پسرم بالاخره هلما دختر عمو مجتبی هم دیروز یعنی31تیر ساعت3توی بیمارستان کوثر دنیا اومد البته بعد از اینکه دکترش فهمید قلب هلما خوب نمیزنه و یه روز زنعمو بیمارستان بستری بود و سوزن فشار بهش زدن ولی نتونست طبیعی دنیا بیاد و دیروز با سزارین هلما خانوم دنیا اومد امشبم رفتیم خونه عمو مجتبی برای جشن تولدهلما خانوم هردوخوب بودن البته خیلی گریه میکرد دخمل خانومی ...
2 مرداد 1392

بازی بابا و آرشا

سلام گلم صبحت به خیر مامانی دیشبم از دندون درد نخوابید تو هم ماشالا تا صبح برای خودت بازی کردی ولی امروز اومدم تا از گلایه کنم دیشب تو حسابی با بابایی بازی کردی من دراز کشیده بودم یهو تو تکون خوردی به بابایی گفتم بابایی هم با ذوق اومد و گفت میخوام بچم رو باهوش کنم هی بابایی یه تلنگر میزد به شکمم و به تو میگفت آرشا بابا حالا نوبت شماس تو هم ماشالا فوری جواب میدادی منم فقط از تعجب میخندیدم خلاصه یه10-15 دقیقه همینجوری با بابا بازی کردی آخرش من گفتم محمد بسشه شاید اذیت بشه اونم گفت نه بابا اذیت چی؟بچم خوشش اومده منم دیدم بابا دست بردار نیست با ضربه بعدیه تو یه دست ک...
21 تير 1392

عزیزم به زندگیمون بتاااااااااااااااب

ماه رمضان آمدو ماه منم آید ای ماه بیا روشنی و مونس جان باش خورشید دلم ، مادر تو ماه به دل شد خود را بنمایان و برایم تو جهان باش چندیست که با ماه و قمر شعر سرودم شعرست ، بیا زمزمه و نغمه ی جان باش بانیم رخ روی تو خورشید بتابید روی تو عیان باشد و امید روان باش عزیزم این شعر رو بابایی در سومین روز ماه رمضان در حالی که روزه بود برات سرود و امیدوارم همزمان با عید فطر در حالی که صحیح و سالم در کنار من و مامانی هستی تو رو در آغوش گرفته باشم . بابایی بوووووووووووووس . ...
21 تير 1392

بدون عنوان

سلاااااااااااااام عزیزم سلام قربونت برم سلام پسرم مامانی یکشنبه با بابایی رفتن دکتر دکتر گفت همه چی خوبه و بهم برگه معرفی به بیمارستان رو داد قرار شده بریم جا رزرو کنیم نوبت سزارینمم داده برای ١٤مرداد که سالگرد ازدواج مامان و باباس ایشالا صحیح و سالم همون موقع تشریف بیاری خیلیییییییی دوستت داریییییو عزیزم میبوسیمت بوس باااااااااااااااااااااااااااااااای ...
21 تير 1392

غیبت های طولانی مامانییییییی

سلام عزیزم سلام پسرم سلام عشقم خیلی دلم برات تنگ شده دوست دارم زودتر این مدت هم بگذره و تو بیای توی آغوش من و بابایی فکر نکن که مامانی به یادت نبوده این روزا کارم همش شده نگرانی برای سلامتی تو عزیزم هفته قبل از روز جمعه تا یکشنبه خیلی حرکاتت کم شده بود خیلی نگران بودم تا اینکه یکشنبه عصر دیگه طاقت نیوردم و رفتم بیمارستان مسلیمین از تو نوار قلب گرفتن و صدای قلبت رو برام گذاشتن و گفتن خدا رو شکر مشکلی نداری آزمایش ادرار هم از خودم گرفتن و گفتن عفونت کلیه داری و باید بستری بشی قبلش هم چون دکتر نبود من رو فرستادن پیش دکتر زایشگاه اونجا یه خانومی داشت طبیعی میزایید و خیلی...
12 تير 1392

ویزیت 31هفتگی آقا آرشا

سلام عزیزم خوبی گل پسرم خدا رو شکر این روزا خوب یاد گرفتی خودنمایی کنی برای مامانی و خودت رو لوس میکنی برام فدات شم دوشنبه20خرداد نوبت دکتر داشتم گفت همه چیزت خوبه وبرام آزمایش قند و ادرار نوشته که قراره یکشنبه با بابایی بریم انجام بدم راستی چون دیگه توی8ماهگی هستیم ویزیت ها از 4هفته یکبار به 2هفته یکبار تبدیل شد بابایی میگه خدا رو شکر اینجور زودتر این مدت هم میگذره و شما میاین پیشمون البته از اول9ماهگی باید هر هفته برم احتمالا تاریخ سزارینمم میشه همون14مرداد که سالگرد ازدواج مامان و باباس راستی از صدای قلب اینبارت بگم این صدای قلب تو رو شنیدن شده یه فیلمی برای خودش اینبار که رفتم بخوابم برای شنیدن صدای قلب تو نازنینم یه ...
23 خرداد 1392

بدون عنوان

سلام آرشا جونم سلام نازنینم خیلی دلم برای وبلاگت تنگ شده بود اگه بخوام از خودت بگم که دیگه هیچی خیلی نازنین شدی تکونات خیلی بیشتر شده قشنگ از روی لباس هممعلومه که داری توی شکم مامانی تکون میخوری عزیزم بابایی وقتی تکونات رومیبینه خیلی ذوقت رو میکنه سیسمونیت هم تقریبا کامیتونم زیاد راه برم چون پای چپم زود پف میکنه این مدت یه کوچولو هم ما رو ترسوندی و اذیت کردی اول که بار قبل 23اردیبهشت که نوبت دکتر داشتم بعد از کلی جستجو خانم دکتر تونست صدای قلب کوچولوتو بشنوه بعدش که اومد اندازه شکمم رو بگیره گفت شکمت نسبت به ماه قبل خیلی بزرگتر شده و امکان داره آب دور جنین زیاد باشه و اورژانسی برام سونو نوشت من و بابایی تا توی مطب سون...
7 خرداد 1392

بدون عنوان

سلام عزیزم سلام نفسم سلام عشقم سلام امیدم سلام آرشا جونم خیلیییییییییییییییییییییییییییی دوستت دارم تو اومدی و شدی امید زندگیمون ، اومدی و شدی پناه مامان و بابا شدی ثمره عشق و زندگیمون دیروز تا امروز ظهر مامان رو تا مرز جنون بردی هر چی دقت میکردم حرکاتت رو احساس نمیکردم به بابایی هم گفتم ولی نگفتم نگرانم و میترسم که الکی بابایی رو نگران نکنم گفت اگه میدونی خطرناکه تا بریم دکتر گفتم نه بابا حتما خساه هست و خوابیده تا امروز ظهر که بابایی اومد و باهات حرف زد باز شروع کردی به تکون خوردن الانم داری تکون میخوری ای مامان قربونه تکون خوردنت بشه الاهی این مدت کلی کارا رو با کمک بابای...
2 ارديبهشت 1392