یکی یدونه من و بابایکی یدونه من و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

آرشای مامان و بابا

اضافه شدن عضو جدید به خانوادمون♥♥♥😍😍😍

سلام عشقممممم بازم با تاخیر اومدم ولی خوش خبررررر خدا یه عضو جدید وارد زندگیمون کرد♥😍😍😍😍😍😍 از بس هی گفتی منم داداش یا ابجی میخام دیگه ترس رو کنار گذاشتم الان نی نیمون توی پونزده هفتگی هست و اگه خدا بخاد دی ماه دنیا میاد تو خیلی ذوق داری و همش میای دست میذاری روی شکمم و برای نی نی سوره والعصر میخونی و باهاش حرف میزنی من این روزام همش استرسه که جواب غربالگری دوم بیاد ببینیم چی میشه اخه غربالگری اول به خاطر سنم ریسک نشون داد این یکی نی نیمون برعکسه تو خیلی شیطون و پرجنب و جوشه شب که میشه کلی تکون میخوره😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 انشاءالله که صحیح و سالم بیاد بغلمون سه هفته دیگه جنسیتش مشخص میشه و میام اینجا اعلامش میک...
11 مرداد 1401

امان از خرابکاریات و جونم میره برای شیرین بازیات

خب خب اومدم از خرابکاریات بگم اول که بدونی چیااااااااااااااااا میکشم😂 از بس میرفتی روی اوپن و آویزون میشدی از در یخچال که خوردنی برداری دیدیم در یخچال خراب شده وتعمیرکار اومد و 500 گرفت برای تعمیر جالبیش به اینه که هرجا میرفتی با افتخار میگفتی میدونین من خیلی خسارت به مامانم میزنم چون اینکار رو کردم خخخخخ اصلا که بلد نیستی روی زمین راه بری نمیدونم چیکارت کنم فقط روی لبه ها و دسته های مبل راه میری هر چی من آروم میگم با داد میگم و ....فایده ای نداره بابایی که همش میخنده میگه اشکال نداره نهایتش میخای تعویض کنی ولی چیزی به بچم نگو گناه داره مرتب هم میری روی مبل و میری توی پنجره و بیرون رو نگاه کنی و منم هی حرص میخورم هنوزم م...
23 تير 1400

دمادم پایان 8 سالگی

سلام خوشکلم یه مدت بود که دور بودم از این وبلاگ چند شبه تو فکرم بیام و برات بنویسم میخوام اینجا رو دیگه مرتب بیام و برات بنویسم که بزرگ شدی بخونی از خاطراتمون چند وقت قبل اومدیم وخاطرات بارداری و زایمانم رو از همینجا برات خوندم کلی ذوق زده شدی امیدوارم بزرگ شدی بازم همین ذوق رو داشته باشی از این خاطرات نویسی های من تقریبا دو هفته دیگه تولدته و وارد دنیای نه سالگی میشی یعنی هشت سال و یک روز و .... چقدر زود گذشت الان دیگه از نظر اندازه ای تا شونه های من میرسی عزیزم دیگه تصمیم گرفتیم برای بچه بعدی اقدام کنیم چون دیگه فکر میکنم باز تواناییش رو دارم و هم اینکه تو خیلی اصرار داری و میگی چرا بقیه داداش یا خواهر دارن ولی م...
23 تير 1400

تولد شش سالگی آقا آرشا باغ دوکوهک

اینم از تولد 6سالگیت در حضور خانواده ی مادری توی باغ دوکوهک که خیلی خیلی خوش گذشت بهمون... کلی توی استخر شنا کردی و گفتی مامانی بهترین تولدم همین بود چون کلی شما کردم😂جوجه مرغابی من❤️❤️❤️ ...
19 خرداد 1399

پایان کلاس اول

الهی من فدات شم... انگار همین دیروز بود که دنیا اومدی... چقد زود زمان میگذره... روز اولی که میخواستی بری کلاس اول چقد گریه کردم توی حیاط مدرسه... آخه گفتن والدین برن خونه بچه ها ظهر با سرویس میان... برام مث کابوس بود که بذارمت اونجا و تنهایی بیام خونه...  بابا محمد کلی خندید از من... دایی جوان خیلی کمک کرد برای ثبت نامت و تعیین معلم و...  من و بابایی کلی تحقیق کردیم تا آخر به این نتیجه رسیدیم که مدرسه زین العابدین بهترین انتخابه... البته دوست بابا که توی آموزش و پرورش بود اونو پیشنهاد داده بود...  چون دایی جوان اونجا معلم بود همه ی کارا رو برامون انجام داد... چون طرح آدرس الزامی بود برای ثبت نام ولی چون ما نزد...
19 خرداد 1399

شش سال بزرگ شدی جلو چشمام

سلام عشقه مامان خدا رو شاکرم که شش سال رو شاهد رشد و بزرگ شدنت بودم الان دیگه ماه آخره پیش دبستانیت هست و ماشالا شما دیگه کامل هر کتابی جلوت بذارن میخونی کلاس قرآنت هم خوب پیشرفت کردی کلاس موسیقیت هم که سنتور رو انتخاب کردی و از این هفته معلم جدیدت که دوست باباس شروع به کار میکنه یه هفته هم هست که کلاس آی مت رو شروع کردی بعد از تموم شدن پیش دبستانیت هم میبرمت کلاس ورزشی ولی چه رشته ای رو نمیدونم باید ببینم چی رو دوست داری ولی فعلا تمایلت به شنا و ژیمناستیک هست هفته قبل سرماخوردی. با بابا بردیمت دکتر. خانوم دکتر هم چکاپ کامل انجام داد و به بابایی گفت ماشالا پسرت 10 سانت از اندازه نرمال بلندتره و جزو پسرای قد بلند حساب میش...
31 فروردين 1398

عاشقتم دردونه

سلام عشقم الان که دارم برات مینویسم تازه خواب رفتی از ساعت 10 شب با عمو مجتبی و هلما و مامان جون رفته بودی سالن ورزش وکلی بهت خوش گذشته بود شیپورت هم با خود برده بودی و کلی شیطنت کرده بودی 😅 تا رسیدی گفتی مامان خوابم میاد البته عجیب هم نبود چون از ساعت 8 صبح که بیدار شدی داشتی با هلما بازی میکردی تا الان که ساعت 12 و نیم شبه منم اگه بودم الان بیهوش شده بودم 😅 امشب تا از در اومدی داخل گفتی هلما خیلی اخلاقت بد شده ها من و عمه فاطمه کلی خندیدیم گفتیم چرا اخلاقش بد شده گفتی چون همش قهر میکنه و بهانه میگیره و دنبال باباشه خیلی شیرین زبون شدی خوشکل مامان    امروز هر کاری کردم فقط یه صفحه مشق نوشتی و گفتی ...
16 آذر 1397