یکی یدونه من و بابایکی یدونه من و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

آرشای مامان و بابا

سومین بهار عمرت رو هم با شادی سپری کردی عشقم

سلام عزیزم الان که دارم برات مینویسم دو سال و 8ماه و ده روزته خیلی پرجنب و جوش و فعال شدی ماشالا ارشا مامانی فقط میخام یه چیزی رو از صمیم قلب بهت بگم و امیدوا م همیشه یادت بمونه اونم اینه که  خیلی دوستت دارم برام شدی مثل نفس خوده خوده زندگی هستی شیرینی زندگیمونی شادی ولبخندروی لبای من و بابایی خلاصه زندگی ما خلاصه شده توی وجود نازنینت عزیزترین و بهترین هدیه خدایی 
19 فروردين 1395

سومین بهار عمرت رو هم با شادی سپری کردی عشقم

سلام عزیزم الان که دارم برات مینویسم دو سال و 8ماه و ده روزته خیلی پرجنب و جوش و فعال شدی ماشالا ارشا مامانی فقط میخام یه چیزی رو از صمیم قلب بهت بگم و امیدوا م همیشه یادت بمونه اونم اینه که  خیلی دوستت دارم برام شدی مثل نفس خوده خوده زندگی هستی شیرینی زندگیمونی شادی ولبخندروی لبای من و بابایی خلاصه زندگی ما خلاصه شده توی وجود نازنینت عزیزترین و بهترین هدیه خدایی 
19 فروردين 1395

21 ماه گذشت و تو هر لحظه کنارمون قد کشیدی

سلام خوشکلم  الان که دارم مینویسم ساعت 12شبه و تو گل پسر مامان عروسک پت رو بغل کردی و خوابیدی مامان فدات بشه الهی  الان یک ماه میشه که از شیر گرفتمت برعکس اون چیزی که همه فکرمیکردن خیلی راحت شیر رو کنار گذاشتی ببخش که این مدت نیومدم برات بنویسم تقریبا 4 ماه که باباجونم بیمارستان بستری بود بعدشم که فوت شدن و گرفتار مراسم بودیم دو ماه هم که خونه مامان جون بودیم که تنها نباشه اونجا هم نت نبود دیگه خلاصه خودت مامانی رو ببخش بوس بوس بوس دوستت داریم من و بابا    
21 ارديبهشت 1394

11 ماه و سه روز گذشت

11ماه و سه روز گذشت و الان تو کنار من نشستی و داری به صفحه لب تاپ نگاه میکنی بابا روزه هست امروز ظهر اومد که مثلا راحت بخوابه من به زور شما رو خوای کردم ولی تا بیدار شدی با صدای بلند میگفتی بابابابابابا ... و موهای باباتو میکشیدی و نمیذاشتی بخوابه عزیزم چهارشنبه 4تیر بابا تهران کلاس داشت مامان جونت (مامانم) زنگ زد گفت آرشا هنز دندون در نیورده؟ گفتم نه بابا اینم پیرمرد شد رفت و دندون در نیورد عصرش عمو افشین رفت خونشون. شب بازی ایران -بوسنی بود بابا هم داشت برمیگشت من اومدم بهت با لیوان آب بدم دیدم یه صدای چیریک چیریک میاد بلندت کردم رفتم زیر نور آشپزخونه نگاه کردم دیدم مروارید ناااازت داره در میاد از خوشحالی به بابات زن...
12 تير 1393