یکی یدونه من و بابایکی یدونه من و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

آرشای مامان و بابا

ادامه خاطرات زایمان مامانی

1392/5/23 22:00
656 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم

سلام نفسم

اومدم ادامه خاطرات زایمانم رو برات بنویسم تا یادگاری بمونه برای روزی که خودت بخوای بخونیش وقتی دراز کشیدم خانوم دستیاره یه سوزن برداشت و بهم گفت من از پایین شروع میکنم هر جا درد احساس کردی بهم بگو منم گفتم باشه

تا قسمت زیر سینه هام که داغ بود اصلا درد رو احساس نکردم ولی زیر سینم متوجه تیزی سوزن شدم

بعد از اون دکتر بیهوشی چون 2تا از پرستارها میخواستن بهم سوند وصل کنن رفت بیرون

وصل کردن سوند هم خیلی خوب بود چون کاملا بیحس بودم و متوجه نشدم

دستیاره بیهوشی بهم گفت الان که خواستن شروع کنن اصلا استرس نداشته باش و حرکت چاقو روی پوستت رو احساس میکنی و درد نداره

منم فقط داشتم گوش میدادم

بتادین رو که به شکمم زدن و بعدشم پارچه های سنگینه سبز رنگی رو که مینداختم روی شکمم رو احساس میکردم ولی نمیدیدم چون یه پرده بزرگ و کلفت و سبز رنگ جلوم وصل کرده بودن

وسطای عمل بود که رحیم هم اومد و من رو معرفی کرد و کلی هوامو داشت و برای اینکه وقت بگذره کلی سر به سرم گذاشت

ازم پرسیدبه نظرت بچت خوشکله یا زشته؟

گفتم اگه روی ما بره که خوشکله اگه روی اونوریا بره که زشته

همشون زدن زیر خنده و رحیم هم گفت باید برم به آقات بگم

من که ترسم ریخته بود شروع کردم به بگو و بخند

دکتر بیهوشی بهم گفت ببخشیدا ولی فکر کنم شکمت پاره هستا الان

منم گفتم میدونم ولی خودم رو زدم به بیخیالی چون میدونم داره به سرم میاد پس چرا استرس داشته باشم

همین موقع ها بود که رحیم گفت بچت چه زشته گفتم کو؟

گفت اینا دنیا اومد منم چون میدونستم بچه سالم وقتی دنیا میاد حتما باید گریه کنه ولی صدای آرشا رو نشنیده بودم خیلی ترسیدم قسمش دادم خندید وگفت الان دنیا میاد

وقتی صدای گریه آرشا رو شنیدم انگار دنیا رو بهم دادن ولی همون لحظه نشونم ندادن

به رحیم گفتم پس کو بچم گفت بردن تمیزش کنن گفتم بگو زود بیارنش خودم میخوام اولین نفر ببینمش

اونم هی میگفت نه اول باید ببرمش پیش باباش

منم عصبی شدم و گفتم نه.9ماه منتظر این لحظه بودم

گفتم با بیحسی عمل شم که خودم اولین نفر ببینمش

گفت باشه

واااااااااااااااااااااااای خدایا شکرت

یه خانومی آرشا رو که تمیز کرده بودآورد کنارم و صورتش رو گذاشت روی صورتم

اولین لحظه که دیدمت خیلی ساکت بودی و داشتی نگاه میکردی ولی تا دیدمت شروع کردی به گریه

4-5تا بوس از صورت لطیف و نازت کردم و گفتم حالا دیگه ببرینش پیش باباش

دوست داشتم همون لحظه که بابایی میدیدت منم کنارتون باشم تا شاهد خوشحالیه بابایی هم باشم

بعدش دیگه شکمم رو فشار دادن و بخیه زدن

خیلی دوست داشتم بخوابم به رحیم گفتم گفت بخواب اشکالی نداره ولی من میترسیدم بخوابم و دیر بیدار شم و مدت بیشتری توی ریکاوری نگهم دارن

دوست داشتم زودتر بیام بخش پیش شماها

حدود1.30ساعت توی ریکاوری بودم تا تونستم پاهام رو تکون بدم

بعد تختم رو عوض کردن و من رو بردن به سمت خروجی توی راهروی اتاق عمل بودم که بابایی با ذوق اومد جلو و محکم بوسیدم و بهم گفت که چقدر تو نازی و چقدر خودش خوشحاله

تا رسیدم توی راهروی جلوی بخش زنان و زایمان پدرجون و مامانم و مادرجون و خاله زهرا هم اومدن و تبریک گفتن و بوسیدنم و گفتن وااااااای چه پسرت نازه

مامان جون ارسنجونی هم میگفت که مثل بابات و داداشت سفید و بوره

خیلی خوشحال بودم

از بابات پرسیدم راستی آرشا مو هم داره؟

گفت خیلی زیاد.مثل موهای النا هست.همونجوری که دوست داشتی شده

خیلی خدا رو شکر کردم

تا زمان ملاقات هم چون تخت بغلیم خالی بود بابایی و خاله زهرا و مامان جون ها پیشم موندن

من ساعت11.30از ریکاوری اومدم توی بخش تا ساعت 2 یکی دو بار با کمک مامان جون منیر بهت شیر دادم

خیلی ناز شیر میخوردی

راستی به خاطر اصرارهای من به مامانم، اونم یادش موند و بابایی اولین نفری بود که تو رو چشوند و کامت رو با آب تبرک شده با خاک کربلا باز کرد

موقع ملاقات هم مامان جون و بابا جون و عمو افشین و عمو مجتبی و عمه فاطمه و بی بی و دایی کرامت و دایی عنایت و مامانم و خانم عسکری و حسینی و عباسی اومدن ملاقاتمون

خیلی عمل خوبی بود ولی تا...........

شب ساعت10بود که به مامانم گفتن آبمیوه و ژله براش بیار تا بخوره بعد کم کم بیاد پایین و راه بره

همه چی خوب بود

به اصرار من مامانم پیش آرشا موند و خودم تنهایی رفتم توی راهرو که راه برم

دیدم چشمم سیاهی میره زود برگشتم و لبه تختم نشستم

بغل دستی داشت ازم میپرسید که راه رفتن چطوربود داشتم توضیح میدادم خوب بود که دیدم چشمم سیاهی میره یادمه به مامانم گفتم مامان چشمم سیاهی میره

یه لحظه به خودم اومدم دیدم یه پرستار با خانومی که همراه تخت بغلیم هستن دارن میزنن توی گوشم و مامانم پشت سرشون هی گریه میکنه و صدام میزنه

به پرستاره گفتم چیه؟چی شده/

گفت چون کم خون شدین غش کردی و پشت سرت خرده به این میله

پشت سرم رو چک کرد ببینه زخم شده که خدا رو شکر نشده بود

خانومه بهم میگفت خیلی ترسیدم چون سیاهیه چشمت کامل رفت و فقط سفیدیش اومده بود

فردا هم ساعت حدودا5بعد از ظهر مرخص شدیم و اومدیم خونه خودمون

اینم از خاطره تولد جنابعالی

دوستت دارم نفسمممممممممممممم

همیشه خوب بمون

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانٍ توت فرنگی
20 مرداد 92 8:58
مرسی حالش خوبه شکر خدا
عکساشم گذاشتم