یکی یدونه من و بابایکی یدونه من و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه سن داره

آرشای مامان و بابا

عزیزترین موجود زندگی من و بابا آررررررشاااااااااااااااا

سلا عزیزم الان کنارم نشستی و داری بازی میکنی د د   و بابا و نه نه رو دائم میگی ولی ما ما رو فقط وقتی شیر میخوای و من نمیدمت میگی چارچنگولی میری و یاد گرفتی مبل رو میگیری و بلند میشی وایمیسی قربونت برم خیلی اداهای نازی انجام میدی البته خیلیییی هم بابایی شدی پسرم امروز بابا خواست بره دانشگاه پشت سرش کلی گریه کردی امروز روز زن بود و من برای اولین سال یه مادر واقعی بودددددددددم خیلی دوستت دارم تویی که به من معنا و مفهوم واقعی رو میدی دوستتون دارم آقا آرشا و بابا محمدرضاااااااااااااااا ...
31 فروردين 1393

بدون عنوان

پستی برای مادرای عصبانی خلاصه ایی از مطالب صفحات 1 تا 10         1- دلیل این عصبانیتها تا حد زیادی به خودمون برمیگرده و اتفاقت زندگی ... من خودم از دست دادن یکی از عزیزام تاثیر زیادی روم داشته و بعدش جو زندگی و خانواده و مشکلاتی که طی دورانهای مختلف تو زندگی داشتم هی به این عصبیتها شدت داده   خیلی زیاد هم حساس هستم طوری که تو مدت 6 سال عمر پسر اولم فقط دو شب از من دور بوده غیر از الان که چند ساعتی مهد میره هیچوقت از خودم دورشون نمیکنم ..بخاطر این حساسیت از کار دست کشیدم و این تو خونه موندن و دو تا شدن پسرها باز به ضررم تموم شده .............................................................. 2...
18 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام عزیزم امروز بعد از کلی وقت بازم اومدم دیگه ماشالا اینقدر بزرگ و شیطون شدی که نمیذاری کاری کنم حالا هم کنارم نشستی و داری بازی میکنی و میخوای کیبورد رو برداری ولی من نمیذارم امروز فقط اومدم که عکساتو بذارم البته اگه شما اجازه بدی خوشکلم الان شما رفتی توی8ماهگی کامل میشینی بابا دد گاهی وقتا ماما میگی شیرین بازیای زیادی از خودت در میاری قهقهه هاتم که فقط واسه باباته شدیدا هم کوچه ای شدی تا یکی لباس میپوشه جنابعالی جیغ و گریه راه میندازی که منم ببرین اینم از عکسات عزیزم ...
18 اسفند 1392

94روزگی آقا آرشا

سلام عزیزم سلام نفس مامانی ببخشید که دیر دیر میام به خدا وقت نمیکنم ما واکسن2ماهگی جنابعالی رو زدیم همه چی خیلی خوب بود تا عصر که یهو زدی زیر گریه و نشون دادی که درد داری ما هم مجبور شدیم قنداقت کنیم جونم برات بگه که این اتفاق خوبه بود اما بگم از اتفاقای بد این مدت اولین بار که از ارسنجون برگشتیم و شما هنوز چله ای بودی لپات خشکی زد همه گفتن به خاطر بوسیدنه و نذار ببوسنش و صورتش رو مدام چرب کن تابهتر بشه یکی دیگه میگفت نه بابا این داره جوش میزنه و ماله گرمیه برو خنکی بده به بچت یکی دیگه میگفت نه بابا این به خاطر حساسیت به تایده و نباید استفاده کنی ولی همه چی از ز...
13 آبان 1392

66روز از تولدت گذشت

سلام عزیزم خوبی مامانی؟ ببخش دیر اومدم به خدا وقت کم میارم توی روز از وقتی اومدی من آرزوی یه خواب درست دارم فدای سرت توی این مدت تو خیلی جاها رفتی یه بار با فامیل بابایی رفتیم سپیدان شبش هم اومدیم پیش دایی علیرضا اینا توی پارک که هنوز جنابعالی چله ای بودی توی همون چله بودنت ارسنجونم رفتیم که با مادرجون اینا رفتیم عروسی جنابعالی نشون دادی توی شلوغی و سر و صدا حسابی میخوابی خونه مادرجون(مامان من)هم اومد شیراز و حسابی راحت شدیم 22شهریور هم رفتیم عروسی فاطمه دختر خاله من که حسابی خوش گذشت و تو بازهم خواب بودی بیشتر مراسم رو یه بار دیگه هم رفتیم ارسنجون4روز موندیم که جنابعلی گهواره دار شدی چون نشون دادی از گهوار خوشت میا...
13 مهر 1392

اتفاقات اخیر بدو تولدت

سلام عزیزم سلام عشقم از بدو تولدت چندتا اتفاق افتاد ولی من نمیتونستم مرتب بیام و بنویسم روز8ولادتت نوبت ختنه برات گرفته بودم که وقتی رفتیم دکتر،گفت زردی داره برین آزمایش بدین نتیجه آزمایش 12.1بود که دکتر گفت بالاست و باید یه شب بستری بشی بعد ختنه بشی منم های های گریه میکردم و به زور بابایی رو راضی کردم که دستگاه فتوتراپی بگیریم و تو رو توی خونه بستری کنیم چهارشنبه شب تو رو با هزار زار و زور گذاشتیم زیر دستگاه-جنابعالی اجازه نمیدادی چشم بند برات بذارم قربونت برم که خیلی اذیت شدی عزیزم وقتی تو رو لخت زیر اون دستگاه میدیدم دلم کباب میشد به اصرار من همه خوابیدن و خودم تا صبح بالای سرت نشستم و چون...
30 مرداد 1392

آخرین روز بارداریه من و پایان نه ماه انتظار مامان و بابا برای دیدن آرشا

سلام عزیزم سلام عشقم سلام گل پسرم خوبی مامانی؟ امروز آخرین روز بارداریه منه میدونم قرار بود که 14مرداد بیای ولی 4شنبه هفته قبل یعنی 2مرداد رفتم آز ادرار دادم و معلوم شد عفونتم بالاست منم رفتم پیش دکترم و با خونسردی یه بسته قرص آنتی بیوتیک قوی بهم داد وقتی بروشورش رو خوندم دیدم هم برای تو ضرر داره و هم برای خودم منم نخوردم و فردا صبح با کمک رحیم و دوستان نی نی سایتیم یه دکتر به نام دکتر شعاعی بهم معرفی شد و رفتم پیشش اونم تا قرص رو دیدگفت خدا رو شکر که نخوردی ضرر داره و به جاش بهم 14تا دونه سفکسیم داد ضربان قلب و تعداد حرکاتتم از روی ساعت گرفت و گفت عالیه بعد گفتم دکتر قبلی گفته وزنش کمه...
23 مرداد 1392

دارم میرم بیمارستان که تو رو به دنیا و انسانهاش هدیه بدم نفسم

سلام عزیزم سلام عشقم سلام نفسم الان ساعته6.15دقیقه 4شنبه 9/5/1392هست همه خوابن من ساعت6بیدار شدم و رفتم حمام و الان اومدم بیرون و میخواستم موهامو سشوار کنم که گفتم بیام و خاطرات و احساساته این لحظاتمم بنویسم دیشب شب خیلی خاصی بود هم استرس داشتم هم ذوق اومدنت تا ساعت1.30شب با بابایی در مورد تو حرف زدیم از اینکه چقدر دوستت داریم و از اینکه امشب کنار منی و هزار تا موضوعه دیگه تو هم خیلی خوشکل داشتی به حرفامون گوش میدادی و زیر دستای بابا بالا و پایین میرفتی و ما هم برای اخرین لحظاتی که میتونیم این حرکاتت رو توی شکمه من تجربه کنیم ذوقت رو میکردیم صبح هم بابایی ساعت4.30بلند شد و آ...
23 مرداد 1392

حضورت در کنارم و در وجودم، نه فقط در وجودم

سلام نفسم سلام عزیزم خدا رو شکر آرشا کوچولو9مرداد 1392ساعت9.30دقیقه صبح پا به این دنیا گذاشت میخوام اول از همه از خاطرات زایمانم برات بنویسم چهارشنبه بعد از اینکه موهامو سشوار کشیدم بابایی و مامان جون و خاله زهرا بیدار شدن و همگی  آماده شدیم و با ساک و وسایلا رفتیم بیمارستان 5دقیقه مونده به ساعت8صبح رسیدم توی حیاط بیمارستان بابایی و خاله زهرا چندتا عکس از اخرین لحظات بارداریم گرفتن برای یادگاری بعد رفتم بالا طبقه 3بخش زنان و زایمان بیمارستان کوثر رفتم قسمت آمادگی قبل از عمل و اونجا یه خانومه مهربونی بهم گفت برو گان و کلاه بپوش و بیا اینجا بشین چند نفر قبل از من ...
23 مرداد 1392