یکی یدونه من و بابایکی یدونه من و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

آرشای مامان و بابا

پاقدم شما و قبولیه بابا در مرحله اولیه مقطع دکترای تخصصی

سلااااااااااااااااااااااام عشقم سلااااااااااااااااام نفسم سلاااااااااااااام ثمره زندگیمون خوبی عزیزم ایشالا صحیح و سالم باشی پسرم امروز بعد از کلی انتظار نتایج دکترا رو زدن منم که از دیشب اطلاعات ثبت نامیه بابایی رو برداشته بودم امروز تا اون سرکار بودهزار بار رفتم توی سایت و چک میکردم ببینم نتایج رو زدن یا نه تا اینکه دیدم نتایج رو زدن منم با هزار جور سلام وصلوات اطلاعات شخصیه بابایی رو زدم صفحه کارنامه رو که باز کرد از خوشحالی گریه ام گرفته بود آخه بابایی خیلی منتظر نتایج بود منم فوری پرینتش گرفتم و رفتم یه شاخه گل و یه کیک برای تبریک خریدم و 15دقیقه قبل از اینکه بابایی برسه من رسیدم خونه وقتی به بابایی گفتم اونم کلی...
26 فروردين 1392

اینم 2تا بابای منتظر دیگه

اینم عکس بابایی و دایی علیرضا و نیما که ٧فروردین هفت برم گرفتن که دختر دایی علیرضا ایشالا خرداد ماه دنیا میاد و قراره اسمش روشا باشه نیما هم اینجا کلاس دوم دبستانه بازم من و بابایی از اونطرف دوم شدیم ...
20 فروردين 1392

عکس 3بابای منتظر

 اینم عکس١٣به در باغ نعمت آباد اینم که بابایی-پسر عموش(عمو محمد) و عمو مجتبی که همگی منتظر سال دیگه هستن که نی نی هاشون توی بغلشون باشه ایشالا اول از همه قراره نی نیه عمو مجتبی که هنوز جنسیتش معلوم نیست بیاد یا باران یا امیر علی ٢٧تیر تا٣مرداد دنیا میاد بعدش تو عزیز دلم که احتمالا١٠تا١٥مرداد میای توی بغلم و آخریش هم بچه عمو ملک محمده که قراره آبان ماه دنیا بیاد ایشالا اونم که حالا جنسیتش زوده و معلوم نشده ایشالا همتون سالم و صالح باشین   ...
20 فروردين 1392

معذرت خواهی

سلام عزیزم الهی قربونت برم خوبی؟ چه خبرا؟ من یه معذرت خواهیه کوچولو بهت بدهکارم چون الان توی این مدت نتونستم بیام و وبلاگتو آپ کنم عید امسال خیلی خوش گذشت اونم به یمن ورود تو عزیزترینم بود ماتا6فروردین خونه مادرجون و پدرجون ارسنجونی بودیم از7فروردین تا10فروردین هم با خانواده من که مادرجون-پدر جون-دایی عنایت-دایی علیرضا -زندایی-نیما و روشا کوچولو که الان 7ماهه توی دله مامانشه و خاله معصومه و آرمین و رامین وآرمیتا و صدیقه و الهه و مامانشون و صادق و مامانش رفتیم خان زنیون و بعدش هم رفتیم سده اقلید خونه خاله هایده اونجا همگی رفتیم قدمگاه و تنگ براق و امازاده سید محمد خیلی خوش گذشت بهمون البته به جز شب اول که توی راه بودیم و توی ک...
20 فروردين 1392

نا امیدی و گریه مامانی

روز11آذر صبح زود از خواب بیدار شدم و بی بی چک گذاشتم جوابش منفی شد خیلی نا امید شدم ساعت 6صبح بود همه خواب بودن خیلی گریه کردم تا ظهر عصبی بودم وبد اخلاق دیگه کامل قید تو رو زده بودم عزیزم عصر به بابایی گفتم بعد از اینکه کلاست تموم شد برام 3تا بی بی چک بخر پدر جونت میخواست بره بیرون با عمو افشین. منم به عمو گفتم 3تا بی بی چک برام بخر بیار به بابایی هم اس دادم که دیگه نخره ولی پیامم نرفته بود برای بابایی خلاصه شب 6تا بی بی چک به دست من رسید منم دیدم زیاد شده گفتم همین امشب یکیشو استفاده ...
17 فروردين 1392

تقدیم به محمدرضای عزیزم

اولین متن این وبلاگ رو تقدیم میکنم به شوهر عزیزم محمدرضا هرچقدر فکر میکنم نمیتونم کلماتی رو برای قدرانی ازت پیدا کنم عزیزم فقط میگم سپاسگزارم . از صبوری های بیش از حدت و از مهربونیهای بی اندازه ات. از خدای مهربونم ممنونم که تو رو در کنارم قرارداده تا دلسردیهایم و نگرانیهایم با نگاه گرم عاشقنت ذوب شود و از بین رود . عزیزم از خدای مهربون میخوام حالا که بهترین هدیه هستی رو به ماداده تموم مهربونی های پدرانه ات را نصیب کوچولوی دوست داشتنی خودمان کنی . تا زنده هستم لحظه ای که خبر باردار شدنم رو شنیدی هیچوقت فراموش نمیکنم باورم نمیشد که اینقدر خوشحال بشی همیشه فکر میکردم از اون دسته آدم هایی هستی که نسبت به بچه خیلی سرد ...
17 فروردين 1392

تعیین جنسیت قطعی

سلام آرشای عزیزم من روز شنبه26اسفند91نوبت دکتر داشتم اول با بابایی ساعت4رفتیم بازار زرگرها و مامانی النگو خرید بعدش با بابایی رفتیم دکتر تا رفتیم داخل حدوداساعت7ونیم بود وقتی رفتیم داخل دکتر بعد از اندازه گیریه فشار خونم گفت بخواب تا صدای قلبش رو بشنویم الهیی مامان قربونت بره صدای قلبت رو با بابایی شنیدیم بعدش دکتر غربالگریه مرحله 2رو نوشت و گفتم خانوم دکتر جنسیتش کی مشخص میشه؟گفت احتمالا توی همین سونوگرافی گفت باید برین پیش خانوم دکتر صحراییان ساختمان بغلی ولی گفت الان نوبت بهتون نمیدن ولی وقتی انجام دادین نتیجش رو10فروردین برام بیارین بابایی از مطب که اومدیم بیرون گفت بیا همین حالا بریم ببینیم برای کی ...
29 اسفند 1391

تعیین جنسیت نسبی

سلام عزیزم دیشب یهویی تصمیم گرفتیم زودتر از شنبه بریم سونو بابایی که از کار اومد ساعت٦بود من میخواستم با بابایی بریم بیرون هم برای بابا لباس بخریم هم رنگ مو برای مادر جون بخریم ولی بابا حوصلش نمیشد منم نمیخواستم مادرجون بفهمه که میخوام براش رنگ بخرم یهو دایی عنایت گفت من میدونم اسما میخواد بره کجا؟ همه با تعجب گفتیم کجا؟ گفت تحمل نداره میخواد بره سونوگرافی برای جنسیت منم دیدم فکر بدی نیست مادرجونم زود بلندشد لباس پوشید و گفت بریم خودم میام و حساب میکنم پولش رو بابایی هم بلند شد و آماده شد و رفتیم پیش سیروس ارشدی پسرعمه مادرجون گفت ساعت٩بیاین تا کارتون رو انجام بدم اونموقع ساعت٦.٣٠بود بابایی هم خسته هی انرژی منفی میداد بهم...
23 اسفند 1391

سونوگرافی اول

سلام قربونت برم الهی امروز 5شنبه با بابایی رفتیم بیمارستان مادر و کودک قرار شد سزارین کنم و تو رو اونجا دنیا بیارم عزیزم ساعت 12 هم رفتیم مطب خانم دکتر ناهید احمدی و سونو داخلی انجام داد و گفت یه دونه هست و قلب و همه چیزش تشکیل شده قربونت برم من منتظر اومدنت هستیم بیصبرانه عکس سونو رو برات میذارم امروز دکتر گفت سن حاملگیت 6هفته و 3روزه گفت احتمالا تیر دنیا بیاد خیلی دوستت دارم کنجدم راستی امروز از بیمارستان برات 6تا کتاب قصه خریدم اسمشون:دخترک موطلایی،سرزمین کوتوله ها،تاشی آتش پاره،مری مرتب ، تاتی کوچولو میخنده شیرینه مثل قنده ،سنجابها در مدرسه زودی بیا تا مامانی برات بخوندشون ٥شنبه30آذر ...
23 اسفند 1391