11 ماه و سه روز گذشت

11ماه و سه روز گذشت و الان تو کنار من نشستی و داری به صفحه لب تاپ نگاه میکنی

بابا روزه هست امروز ظهر اومد که مثلا راحت بخوابه

من به زور شما رو خوای کردم

ولی تا بیدار شدی با صدای بلند میگفتی بابابابابابا ... و موهای باباتو میکشیدی و نمیذاشتی بخوابه

عزیزم چهارشنبه 4تیر بابا تهران کلاس داشت مامان جونت (مامانم) زنگ زد گفت آرشا هنز دندون در نیورده؟

گفتم نه بابا اینم پیرمرد شد رفت و دندون در نیورد

عصرش عمو افشین رفت خونشون. شب بازی ایران -بوسنی بود بابا هم داشت برمیگشت من اومدم بهت با لیوان آب بدم دیدم یه صدای چیریک چیریک میاد بلندت کردم رفتم زیر نور آشپزخونه نگاه کردم دیدم مروارید ناااازت داره در میاد از خوشحالی به بابات زنگ زدم و مشتلق گرفتم و بهش گفتم و بعدشم زنگ زدم مامانم
روز شنبه 7تیر هم مامان جون و باباجونت و عمو و زن عمو و عمه اینجا بودن منم برات آش دندونی پختم و بین همسایه ها تقسیم کردم

همون روز باباجونت بهت دالی بازی یاد داد

از اونروز شما یاد گرفتی میری پشت مبل و میشینی که ما نبینیمت بعد با سرعت وایمیسی و نگاه میکنی تا ما بهت بگیم تکیییییییی و تو هم میخندی

دیروز تا حالا هم یاد گرفتی مثلا اسم خودت رو صدا کنی  میخوای بگی آرشا میگی آتاااااااااا

ما هم کلی میخندیم ازت

مروارید دومت هم داره در میاد

تولدت امسال دقیقا میفته تعطیلات عید فطر و میخایم بریم ارسنجون و برات جشن بگیریم

ایشالااااا

خیلی دوستت دارم عزیزم