یکی یدونه من و بابایکی یدونه من و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

آرشای مامان و بابا

دمادم پایان 8 سالگی

1400/4/23 18:04
185 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خوشکلم

یه مدت بود که دور بودم از این وبلاگ

چند شبه تو فکرم بیام و برات بنویسم

میخوام اینجا رو دیگه مرتب بیام و برات بنویسم که بزرگ شدی بخونی از خاطراتمون

چند وقت قبل اومدیم وخاطرات بارداری و زایمانم رو از همینجا برات خوندم کلی ذوق زده شدی

امیدوارم بزرگ شدی بازم همین ذوق رو داشته باشی از این خاطرات نویسی های من

تقریبا دو هفته دیگه تولدته و وارد دنیای نه سالگی میشی یعنی هشت سال و یک روز و ....

چقدر زود گذشت

الان دیگه از نظر اندازه ای تا شونه های من میرسی عزیزم

دیگه تصمیم گرفتیم برای بچه بعدی اقدام کنیم چون دیگه فکر میکنم باز تواناییش رو دارم و هم اینکه تو خیلی اصرار داری و میگی چرا بقیه داداش یا خواهر دارن ولی من نه

عجیب هم اصرار به برادر داشتن داری

کلاس اول و دومت تموم شد و هر دوسال عالی بودی

برای کادوی تولد امسالت ماه قبل برات پی اس فور خریدیم از بس اصرار کردی دیگه طاقت نداشتی بذاری برای مرداد که تولدته

خب به سلامتی عمو افشینم 10 تیر ازدواج کرد

شب حنابندون کلییییییییی رقصیدی براش ولی شب عروسی پا به پای بابات داشتی کار میکردی بابات کلی ذوقت رو کرد و بعد از عروسی میگفت چقد خوشحال بودم که آرشا همش کنارم بودم و به خودم افتخار کردم

شب حنابندون موقع خواب از بس رقصیده بودی پاهات درد میکرد اومده بودی بخابی به بابات میگفتیی پاهام رو ماساژ بده به خاطر عروسی داداشت که رقصیدم اینجور شده ها😂

عمو مجتبی هم که زن جدید گرفت اونم 28 مرداد پارسال

خانمش همشهری مامانیه و کلی هوای عمو و هلما رو داره خدا رو شکر تا الان

مابقی حرفا که از خرابکاری هات هست رو پست بعدی برات میذارم عشقه خودم

بمونی برامون همیشه نفسم

بدون همیشه که من و بابایی عاشقتیم و نفسمون به نفست بنده زندگیمون

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)