یکی یدونه من و بابایکی یدونه من و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

آرشای مامان و بابا

حضورت در کنارم و در وجودم، نه فقط در وجودم

1392/5/23 22:03
565 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسم

سلام عزیزم

خدا رو شکر آرشا کوچولو9مرداد 1392ساعت9.30دقیقه صبح پا به این دنیا گذاشت

میخوام اول از همه از خاطرات زایمانم برات بنویسم

چهارشنبه بعد از اینکه موهامو سشوار کشیدم بابایی و مامان جون و خاله زهرا بیدار شدن و همگی  آماده شدیم و با ساک و وسایلا رفتیم بیمارستان

5دقیقه مونده به ساعت8صبح رسیدم توی حیاط بیمارستان

بابایی و خاله زهرا چندتا عکس از اخرین لحظات بارداریم گرفتن برای یادگاری

بعد رفتم بالا طبقه 3بخش زنان و زایمان بیمارستان کوثر

رفتم قسمت آمادگی قبل از عمل و اونجا یه خانومه مهربونی بهم گفت برو گان و کلاه بپوش و بیا اینجا بشین

چند نفر قبل از من رسیده بودن و همون پرستاره داشت مدارکاشون رو میگرفت و پروندشون رو آماده میکرد برای اتاق عمل

صدای ضربان قلبت رو هم برام گذاشت

مامان اومد و بهم گفت که رحیم زنگ زده و گفته که اسم من رو گذاشته توی اولویت و اولین نفر میرم داخل اتاق عمل و خودشم داره میاد ومیاد بالای سرم.

ولی من باورم نمیشد و پیش خودم میگفتم حالا برای دلخوشیه مامان یه چیزی گفته

همینجور که نشسته بودیم مامان جون و پدرجون ارسنجونی هم اومده بودن

مامان جون برام دعای ناد علی اورد و 7بار خوندم

خلاصه حدودا ده دقیقه مونده به ساعت9تلفن همون اتاقه زنگ خورد و پرستاره بعد از اینکه جواب داد بلند شد یه پرونده برداشت و با صدای بلند اسم و فامیل من رو صدا زد وگفت پاشو یه دونه از اون شنل ها بپوش و با من بیا

گفتم کجا گفت اتاق عمل و زود راه افتاد

منم پشت سرش رفتم بیرون و بابایی تندتند تا آخرین لحظه بهم امیدواری میداد و ازم عکس میگرفت

خلاصه بعد از یه کوچولو گریه و خداحافظی رفتم توی راهروی اتاق عمل

یه پرستاره دیگه پروندمو گرفت و باز اون تندتندجلو میرفت ومن پشت سرش با عجله میرفتم

بهش گفتم انگار شوخی شوخی داره جدی میشه؟

گفت چی؟ گفتم میخوان عملم کنن دیگه خندید و گفت مگه شوخی بوده گفتم آره

گفتم حالا چرا من اولین نفر؟میذاشتین چند نفر بیان بعد من

گفت همه از خداشونه که اولین نفر بیان داخل که دکترها سرحالتر هستن

خلاصه من رو برد توی یه اتاقی  بهم گفتن برو بالای تخت و دراز بکش البته آستین گانم رو در آورده بودن تا برای بیحسی اماده باشم

دکترکازرونی و یه خانوم به عنوان همکارش اومدن برای بیحسی

گفت بشین-پاهاتم دراز کن و سرت رو خم کن روی سینت

اون خانومه هم با دوتا انگشتاش مهرهای گردنم رو نگهداشت تا تکون نخورم

اولین آمپول رو که زد مثل اینکه جای درستی نزده باشن گفتن باید آمپول دوم رو بزنیم

دومی خدا رو شکر خوب بود و دکتر گفت خیلی سریع و در عرض چندثانیه برو جلو دراز بکش منم همین کارو کردم

بلافاصله تا دراز کشیدم دیدم پاهام داره گرم میشه و در عرض چندثانیه کاملا بیحس شد

 ادامه خاطراتم رو بعدا میام و مینویسم

برم مواظب تو باشم که الان زیر نور فتوتراپی هستی

خیلی دوستتتتتتتتتتتتتت دارم عزیزم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانٍ توت فرنگی
20 مرداد 92 8:57
وای عزیزم خدا را شکر که هردوتون خوب و سالمین ولی اشکمو درآوردی