یکی یدونه من و بابایکی یدونه من و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

آرشای مامان و بابا

دارم میرم بیمارستان که تو رو به دنیا و انسانهاش هدیه بدم نفسم

1392/5/23 22:05
535 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم

سلام عشقم

سلام نفسم

الان ساعته6.15دقیقه 4شنبه 9/5/1392هست

همه خوابن

من ساعت6بیدار شدم و رفتم حمام و الان اومدم بیرون و میخواستم موهامو سشوار کنم که گفتم بیام و خاطرات و احساساته این لحظاتمم بنویسم

دیشب شب خیلی خاصی بود

هم استرس داشتم هم ذوق اومدنت

تا ساعت1.30شب با بابایی در مورد تو حرف زدیم

از اینکه چقدر دوستت داریم و از اینکه امشب کنار منی و هزار تا موضوعه دیگه

تو هم خیلی خوشکل داشتی به حرفامون گوش میدادی و زیر دستای بابا بالا و پایین میرفتی و ما هم برای اخرین لحظاتی که میتونیم این حرکاتت رو توی شکمه من تجربه کنیم ذوقت رو میکردیم

صبح هم بابایی ساعت4.30بلند شد و آب خورد برای سحری و نماز خوند و خوابید که روزشو بگیره

آخه مامانیه تنبل دیشب به خاطر اینکه داشت ساکهاش رو میبست وقت نکرد برای بابایی سحری درست کنه و بابایی مجبور شد فقط آب سحری بخوره

من از کل دیشب3ساعت خوابیدم

خیلی دوست داشتم بیشتر بخوابم ولی دیشب ساعت هم مسابقه دو شرکت کرده بود و خیلی عجله داشت که صبح بشه و خیلی زود هم صبح شد

الانم چشمام میسوزه و خوابم میاد ولی باید ساعت7یا7.15حرکت کنم به سمت بیمارستان

دیگه خوابه راحت تمومه

البته طبق گفته بزرگترها و با تجربه ها

مامانی اگه اجازه میدی من دیگه برم و موهامو سشوار کنم و بقیه رو بیدار کنم

خیلی دوستت دارم

امروز خیلی مواظب خودت باش عزیزم

پیشاپیش قدم گذاشتنت رو به این دنیای خاکی و دنیای انسانها تبریک میگم

امیدوارم خدا این توانایی رو بهمون بده که بتونیم با همدیگه یه خونواده خوب و صالح و سالمی رو بسازیم

خیلی دوستت دارم

بوس

بای همه زندگیه من و بابا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانٍ توت فرنگی
12 مرداد 92 11:20
آفرین که از آخرین احساسات بارداریت هم نوشتی امیدوارم زایمان خوبی داشته باشی کاش زودتر بیای و خبر سلامتی خودت و نی نی را بدی ما بی صبرانه منتظریم