دارم میرم بیمارستان که تو رو به دنیا و انسانهاش هدیه بدم نفسم
سلام عزیزم
سلام عشقم
سلام نفسم
الان ساعته6.15دقیقه 4شنبه 9/5/1392هست
همه خوابن
من ساعت6بیدار شدم و رفتم حمام و الان اومدم بیرون و میخواستم موهامو سشوار کنم که گفتم بیام و خاطرات و احساساته این لحظاتمم بنویسم
دیشب شب خیلی خاصی بود
هم استرس داشتم هم ذوق اومدنت
تا ساعت1.30شب با بابایی در مورد تو حرف زدیم
از اینکه چقدر دوستت داریم و از اینکه امشب کنار منی و هزار تا موضوعه دیگه
تو هم خیلی خوشکل داشتی به حرفامون گوش میدادی و زیر دستای بابا بالا و پایین میرفتی و ما هم برای اخرین لحظاتی که میتونیم این حرکاتت رو توی شکمه من تجربه کنیم ذوقت رو میکردیم
صبح هم بابایی ساعت4.30بلند شد و آب خورد برای سحری و نماز خوند و خوابید که روزشو بگیره
آخه مامانیه تنبل دیشب به خاطر اینکه داشت ساکهاش رو میبست وقت نکرد برای بابایی سحری درست کنه و بابایی مجبور شد فقط آب سحری بخوره
من از کل دیشب3ساعت خوابیدم
خیلی دوست داشتم بیشتر بخوابم ولی دیشب ساعت هم مسابقه دو شرکت کرده بود و خیلی عجله داشت که صبح بشه و خیلی زود هم صبح شد
الانم چشمام میسوزه و خوابم میاد ولی باید ساعت7یا7.15حرکت کنم به سمت بیمارستان
دیگه خوابه راحت تمومه
البته طبق گفته بزرگترها و با تجربه ها
مامانی اگه اجازه میدی من دیگه برم و موهامو سشوار کنم و بقیه رو بیدار کنم
خیلی دوستت دارم
امروز خیلی مواظب خودت باش عزیزم
پیشاپیش قدم گذاشتنت رو به این دنیای خاکی و دنیای انسانها تبریک میگم
امیدوارم خدا این توانایی رو بهمون بده که بتونیم با همدیگه یه خونواده خوب و صالح و سالمی رو بسازیم
خیلی دوستت دارم
بوس
بای همه زندگیه من و بابا