یکی یدونه من و بابایکی یدونه من و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

آرشای مامان و بابا

شش سال بزرگ شدی جلو چشمام

سلام عشقه مامان خدا رو شاکرم که شش سال رو شاهد رشد و بزرگ شدنت بودم الان دیگه ماه آخره پیش دبستانیت هست و ماشالا شما دیگه کامل هر کتابی جلوت بذارن میخونی کلاس قرآنت هم خوب پیشرفت کردی کلاس موسیقیت هم که سنتور رو انتخاب کردی و از این هفته معلم جدیدت که دوست باباس شروع به کار میکنه یه هفته هم هست که کلاس آی مت رو شروع کردی بعد از تموم شدن پیش دبستانیت هم میبرمت کلاس ورزشی ولی چه رشته ای رو نمیدونم باید ببینم چی رو دوست داری ولی فعلا تمایلت به شنا و ژیمناستیک هست هفته قبل سرماخوردی. با بابا بردیمت دکتر. خانوم دکتر هم چکاپ کامل انجام داد و به بابایی گفت ماشالا پسرت 10 سانت از اندازه نرمال بلندتره و جزو پسرای قد بلند حساب میش...
31 فروردين 1398

عاشقتم دردونه

سلام عشقم الان که دارم برات مینویسم تازه خواب رفتی از ساعت 10 شب با عمو مجتبی و هلما و مامان جون رفته بودی سالن ورزش وکلی بهت خوش گذشته بود شیپورت هم با خود برده بودی و کلی شیطنت کرده بودی 😅 تا رسیدی گفتی مامان خوابم میاد البته عجیب هم نبود چون از ساعت 8 صبح که بیدار شدی داشتی با هلما بازی میکردی تا الان که ساعت 12 و نیم شبه منم اگه بودم الان بیهوش شده بودم 😅 امشب تا از در اومدی داخل گفتی هلما خیلی اخلاقت بد شده ها من و عمه فاطمه کلی خندیدیم گفتیم چرا اخلاقش بد شده گفتی چون همش قهر میکنه و بهانه میگیره و دنبال باباشه خیلی شیرین زبون شدی خوشکل مامان    امروز هر کاری کردم فقط یه صفحه مشق نوشتی و گفتی ...
16 آذر 1397

سفر بوشهر ابان97

 بعد از 7 ماه سه روز تعطیلی پیش رو داشتیم که یهویی تصمیم گرفتیم بریم بوشهر خونه دایی علیرضا اونجا کلی به همه خوش گذشت مخصوصا به تو و النا جونی😍 کلی دریا آب بازی کردی کلی خوش گذروندی ایشالا همیشه شادی مهمون دلامون باشه😍 اینجا شب اولی هس که رسیدیم به اصرار شما قبل از اینکه بریم خونه دایی اول رفتیم کنار دریا و دریا رو دیدی😍 ...
15 آذر 1397