یکی یدونه من و بابایکی یدونه من و بابا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

آرشای مامان و بابا

نا امیدی و گریه مامانی

روز11آذر صبح زود از خواب بیدار شدم و بی بی چک گذاشتم جوابش منفی شد خیلی نا امید شدم ساعت 6صبح بود همه خواب بودن خیلی گریه کردم تا ظهر عصبی بودم وبد اخلاق دیگه کامل قید تو رو زده بودم عزیزم عصر به بابایی گفتم بعد از اینکه کلاست تموم شد برام 3تا بی بی چک بخر پدر جونت میخواست بره بیرون با عمو افشین. منم به عمو گفتم 3تا بی بی چک برام بخر بیار به بابایی هم اس دادم که دیگه نخره ولی پیامم نرفته بود برای بابایی خلاصه شب 6تا بی بی چک به دست من رسید منم دیدم زیاد شده گفتم همین امشب یکیشو استفاده کنم وااااااااااااااااااااااااااای عزیزم باورم نمیشد یه هاله خیلی کمرنگ افتاده بود ولی برای من و بابایی که منتظرت ...
23 اسفند 1391

احساسه زیبای مادری

سلام عزیز دلم خوبی خوشکلم؟ اان تقریبا 10روزه که حرکاتت رو به صورته ضربه هایی احساس میکنم خیلی حس قشنگیه عزیزم شکمم هم که ماشالا از وقتی اومدم توی 5ماه روزانه داره میاد بالا وتپلی میشه بابایی دیشب کلی ذوق زده شده بود که میدید تو داری هی رشد میکنی و من رو تپل میکنی امروز که سه شنبه هست شنبه هفته جدیدکه میشه26اسفند نوبت دکتر دارم ایشالا که توی عزیز مثل نی نیه عمو مجتبی لجباز نمیشی و یه خرده شیطونی میکنی و جنسیتت رو به ما نشون میدی و از خماری درمون میاری هفته دیگه چهار شنبه سال تحویله قراره امسال خونه خودمون بمونیم با بابایی سفره بندازیم چون بابایی شیفت اوله راستی از امروز میشه 4ماه و 10روزم یعنیییییییییییییییییییییییییییی روزی...
22 اسفند 1391

بدون عنوان

اتل متل توتوله ٬گاو حسن چه جوره ٬ نه شیر داره نه پستون٬ گاوشو بردن هندستون٬ یک زن کردی بستون ٬اسمش و بذار عمقزی٬ دور کلاش قرمزی٬هاچین و واچین٬ یه پاتو ورچین ******************* تاپ تاپ خمیر٬ شیشه پر پنیر٬ دست کی بالا **************** عمو زنجیرباف بله ......... زنجیر منو بافتی بله ...... پشت کوه انداختی بله بابا اومده چی چی آورده نخودچی کیشمیش بخورو بیا باصدای چی؟ پاییزه٬پاییزه٬برگ درخت میریزه هواشده کمی سرد روی زمین پر از برگ ابر سیاه و سفید رو آسمون و پوشید دسته دسته کلاغا میرن به سوی باغا همه میگن به یک بار قار و قار و قار وقار ****************** رفتم به باغی دیدم کلاغی کلاغ زاغی سنگ و برداشتم زدم به پایش پایش خون آمد بردمش دکتر دکتر دوا د...
19 اسفند 1391

احساس ترس

سلام عزیز دلم سلام ثمره عشقمون سلام هستی بخش زندگیمون وسلام بر تو که اومدی و شادیمون رو تکمیل کردی امروز حدود2هفتست که خیلی اذیتت میکنم منو ببخش مامانی خیلی نگرانتم امیدوارم جات خوب باشه به خدا دست خودم نیست این2هفته خیلی بدجور حساسیت گرفتم و پشت سر هم خارش گلو میگیرم و سرفه های شدید میکنم بعضی مواقع این سرفه ها اینقدر وحشتناک میشه که خیلی نگرانت میشم و میترسم تو رو جون مامانی و بابایی مواظب خودت باش و این حالات من رو یه کوچولو درک کن و تحملم کن عزیزم الان چند روزه خونه خیلی شلوغه 3روزه مامان و بابای من و دایی عنایت اومدن خونمون که پدرجون نوبت دکتر داشته 2روز هم هست که مامان و باباو عموافشین و عمه...
16 اسفند 1391

بدون عنوان

سلام عزیزم قربونت برم الهیییییییییی خیلی برات دلتنگمممممممممممممم دوس دارم زودتر تکونات رو به طور واضح حس کنم همیشه میگفتن باید مادر بشین تا بدونین چه حسیه واقعا الان دارم یه خورده حس میکنم که چه احساسیهههههههههه میگن خنده بچه بهت زندگی میده شادی میده من هنوز به اونجاها نرسیدم ولی از همین الان حس زندگی کردن رو بهم دادی حس شاد بودن حس بیخیال همه حرف و همه کسی شدن الان دیگه میبینم مهمترین چیزا تو زندگی و دنیا حضور تو و باباتهههههههههه من با شما احساس خوشبختی میکنم تو به زندگی من و بابا روح دادیییییییییی بابا هر شب باهات قبل از خواب حرف میزنههههه برات سوره عصر رو میخونه تا اگه خدا بخواد صبور بشی و آروم...
14 اسفند 1391

بدون عنوان

سلام عزیزم خوبی قربونت برم؟خیلی میخوامت عزیزکم دیروز با بابایی رفتیم من پایان نامه کارشناسیم رو ارائه دادم خیلی استرس داشتم دستم یخ کرده بود آقای روحیان خدا رو شکر همش چرت میزد چون ساعت1بعدازظهربود انگار خیلی خسته بود برای همین نتونست زیاد سوال پیچم کنه بابایی خیلی برای این پایان نامه برام زحمت کشید همه کارهاش رو بابایی انجام داد از همین جا بهش میگم خیلی ممنونم بابت زحمتهای این مدت بعد از دانشگاه من، با بابایی رفتیم دانشگاه زند که بابایی قراردادش رو امضا کنه بعد از اون به خاطر هوسه من،بابایی بردمون آیلار برامون پپرونی و نوشابه و سالاد خرید و رفتیم بلوار چمران خوردیم بعدش دیدیم از غیب ن...
3 اسفند 1391

اولین روز 16 هفتگی کنجد

سلام عزیزم صبحت به خیر قربونت برم حالت خوبه؟ ما خوبیم خدا روشکر. عزیزی امروز عمو علی شوهر خاله معصومه یه مشکلی براش پیش اومده تو خیلی پاکی و به خدا نزدیکتری پس از خدا بخواه به خاطر آرمیتا کوچولو و رامین و آرمین مشکل باباشون حل شه  انشالاااااا پدرجونه کازرونی هم یکشنبه دیگه نوبت دکتر داره بهش گفتن باید عمل شه و پوست پاش رو بردارن و بذارن جای پوست دستش که کلی وقته زخم شده و به خاطر قندش خوب نشده دیروز مامانی رفت و آمپول زد بعد با بابایی شام رو بیرون خوردیم و بعد بابا به خاطر محل کارش عکس لازم داشت روفت ١٢تا عکس فوری گرفت و بعدش با هم رفتیم که برات لباس بخریم لباسها خیلی خوشکل نبود ولی فوق العاد...
30 بهمن 1391